کد QR مطلبدریافت لینک صفحه با کد QR

مردی برای همه

15 شهريور 1400 ساعت 19:02


سید علی صنیع خانی:

پانزدهم شهریور ماه ۱۳۷۴ روز به یاد ماندنی تشییع جنازه و خاکسپاری شهید سید محمد صنیع خانی است. روزی که در قابی کوچک تر همه ویژگی های مراسم باشکوه تشییع جنازه سردار سلیمانی را در بر داشت.
آن روز حضور افراد از همه طیف های سیاسی و سلایق مختلف چشمگیر بود. آن روز همه برای سید محمد آمده بودند زیرا او برای همه بود و این امر مهر تاییدی بود بر خدمات خالصانه در دوران حیات دنیایی او. 
سیدمحمد در پانزدهم دیماه ۱۳۳۲ در قم چشم به دنیا گشود. سال ۱۳۳۸ اولین سال تحصیلی اش را در دبستان پور جوادی در دروازه غار طی کرده و سپس با تغییر محل سکونت مان به نازی آباد، دوران دبستان را در مدرسه نادر و دوره متوسطه را نیز در دبیرستان خاتم و الهی به پایان رسانید.
 از دوران نوجوانی، بیکاری را تجربه نکرد. قبل از انقلاب همراه دوستانمان در فعالیت های سیاسی اجتماعی مربوط به آن دوران ایفای نقش نمود و پس از انقلاب مرد میدان بود.
 در هر عرصه‌ای که وارد می‌شد ویژگی های بارزش خدمت خالصانه و بی منت و گره گشایی از مشکلات مردم بود.
 

نهایتاً زندگی شرافتمندانه و اثرگذار او پس از طی دوران تحمل درد و رنج بیماری ناشی از مجروحیت های شیمیایی دوران دفاع مقدس و با افتخار خدمتگزاری به مردم به پایان رسید.
آقای محمد رضا شرفی (خبوشان ) نویسنده، شاعر و داستان سرای معاصر گوشه‌هایی از زندگی سید محمد را تحت عنوان دویدن با دل به رشته تحریر درآورده است و همچنین سرکار خانم سعیده سرهنگی روایتی نو از زندگی سید محمد را در دست نگارش دارد. 
***

 
 





سال‌هاست که شهید سید محمد صنیع‌خانی را می‌شناسم؛ از داستان‌های افسانه‌گونش آنقدر شنیده‌ام که علاقه‌مند شدم تا زندگی‌نامه‌ی شهید را جمع‌آوری کنم. بیش از یک سال است خاطراتش را همچون تکه‌های پازل به هم می‌چسبانم تا بتوانم روح بزرگ این شهید را بشناسم. 
تکه‌ی پازل کودکی سید محمد را برای شما انتخاب کرده‌ام، که مربوط به ساکن شدن خانواده‌ی صنیع‌خانی در نازی‌آباد است. محله‌ای که زندگی‌اش به آن گره خورده است. هرچند هنوز هم می‌شود سراغ سید محمد را از پس‌کوچه‌های نازی‌آباد گرفت؛ از خانه‌هایی که یتیم دارند، از پدرانِ شرمنده‌ی فرزندان، از مادران نگرانِ دختران دم بخت. سید محمد هنوز دستش به خیرِ هم محل‌هاست. من می‌دانم.
                                                                                   سعیده سرهنگی
 
                                           


 
پسر بچه دادگستر

بیشتر دوست دارم وجه تسمیه‌ی نازی آباد به سوگلی ناصرالدین شاه مربوط باشد. املاک تقدیمی به امینه اقدس که ناز آباد نام گرفته. باغ بزرگ با ویلایی مجلل که محل سکونت امینه اقدس بود. که هنوز یکی  از پارک‌های نازی آباد است. املاکی از حاتم بخشی ناصرالدین شاه در مقابل تصاحب زندگی و زیبایی یک زن. با همه‌ی تلخی‌اش، تلخ‌تر از این نیست که محل به نازی‌های آلمان منتسب باشد.
تصور آن چشم آبی‌های اس‌اس در سیاهی و سختی جنگ جهانی در این محل وتصاحب نام حتی محل کوچکی از شهرم تنم را می‌لرزاند. 
البته فرقی ندارد رد  چکمه‌های براق سربازان چرچیل و یا  نگاه ناپاک سیبیل استالینی‌ها یا عربده‌ی یانکی‌های مست روی سنگ فرش‌های لاله‌زار همه‌ی تنم را می‌لرزاند .تن همه‌ی‌مان را می‌لرزاند.

تو حالا  ۸ ساله هستی. اصلا فرق نازی آباد و انبار‌کالا را نمی‌دانی چه برسد به این که وجه تسمیه‌اش برایت مهم باشد. اما در روزگاری نه چندان دور همچون بزرگان تاریخ روی سرزمین و اعتقاداتت غیرت داری. اما امروز کودکی فارغ از قیل و قال دنیایی.
ولی می‌دانی همه خوشحال هستند ونقل مکان به خانه‌ی ۵۸ متری در خیابان مدائن برای همه‌ی‌تان خوش‌آیند است .
خانه‌ای نو با دیوارهای آجری و در آبی فیروزه‌ای در میدان سر سبز دادگستر، ربطی به کوره پز خانه‌ی محله‌ی نو بهار ندارد.
تو نمی‌دانی که مادر، خانه‌ی پدری‌اش را فروخته و پدر وامی جور کرده تا بتوانند این خانه را بخرند.
خیلی زود با همسایه‌ها هم خانه شدید. صبح تا شب در میدان دادگستر که جور خانه‌های کوچکتان را می‌کشد، با بچه‌های محل آتش می‌سوزانید وشب بی رمق غش می‌کنید.
تو در گرما گرم این بازی ها نمی‌دانی که سرنوشتت چگونه به این محل گره خورده است.


حالا کلاس دوم هستی. می‌دانی پلاک خانه تان ۲ است و به سختی میدان دادگستر را می‌خوانی دادگسسس‌تر و سید علی می‌خندد.
این محل هبه شده به ناز خاتون، محل تازه ایست با ۷۰ میدان سبز وخانه‌های کوچک و بزرگ. خانه‌هایی دو طبقه با حیاط و آب انبار. دور تا دور میدان‌ها با نیمکت‌های فلزی که انگار حیاطی مشترک است برای اهل محل.
نیمکت‌های فلزی جای خوبی است برای گپ‌های کودکانه‌تان و دروازه‌‌ای برای فوتبال گل کوچک. همه‌ی اهل محل در عزا و عروسی هم شریک هستند. بچه‌های میدان مانند خواهر و برادرند. فصل تابستان همه باهم می‌روید یاخچی آباد و عظیمیه در مزارع کشاورزی وباغ‌ها بازی می‌کنید توت می‌خورید وبا سطل‌های پر به خانه بر می‌گردید .
هنوز برق و آب لوله کشی ندارید. همه‌ی خانه‌ها آب انبار دارند و حوض‌های پر آب که با تلمبه‌های چدنی آب حوض را بیرون می‌کشید .
آقا موسی، تو و سید علی را در مدرسه‌ی نادر انتهای خیابان پارس ثبت نام می‌کند.
سید علی آرام تر و درس‌خوان تر از توست. اما روح تو با مقررات خشک مدرسه سازگاری ندارد. کنجکاوی و کشف دنیای بیرون از مدرسه برایت جذاب‌تر است. 
سال ۳۹ برق تهران به نازی آباد هم روشنی می‌بخشد. هنوز کسی توان خرید یخچال ندارد چه برسد به تلویزیون، اگر پول هم داشته باشید آقا موسی تلویزیون پهلوی را هیچ گاه در خانه نمی‌پذیرد.
تابستان بهترین فصل سال است. مدرسه نرفتن خوشبختی بزرگی است.
تو با آن چشم‌های تیز بین و کله‌ی تراشیده‌ات می‌توانی صبح تا شب کار کنی و دم نزنی، هر چه باشد از مدرسه‌های آن روزها بهتر است .
با سید علی و بچه محل‌هایت بامیه و گوش فیل و نان تخم مرغی می‌فروشی. در سینی‌های بزرگ روحی که می‌گذارید روی چهار پایه‌ی کوچکی ودکان کوچکت را همان جا در میدان دادگستر یا کنار خیابان مدائن راه می‌اندازی .
اگر پسر بچه‌ای تابستان کار نکند بقیه تحویلش نمی‌گیرند. کار کردن نشانه‌ی جربزه و لیاقت است.
تو را کنار سینی چرب و شیرینت می‌بینم که در حال ناخنک زدن به سینی خودت هستی. و وقتی سرت خلوت می‌شود، به بازی نور با برگ‌های درختان  نگاه می‌کنی وخیال می‌بافی. خیالی شیرین‌تر از چیزهای که در سینی داری. خیال آینده و بزرگییِ که شاید از کودکی در وجودت بود.

***                       ***                     ***
 
اشاره: وپژگی‌ها و ابعاد وجودی سردار سیّد محمّد صنیع خانی آنچنان گسترده است که می‌شود برای تماشای کارنامه و مجاهدت‌های این وجود عزیز، هزاران پنجره گشود. کتاب (دویدن با دل) که روایت زندگی این شهید بزرگوار است و به زودی منتشر خواهد شد، سعی کرده است به مدّد روایت‌های دوستان و نزدیکان سردار شهید سیّدمحمّد صنیع‌خانی، تعدادی از این دریچه ها را رو به ابعاد وجودی این شهید بزرگ بگشاید. بر فراز گلدسته‌ها فرازی از این کتاب است که عشق و ارادات و رهروی این شهید بزرگوار را نسبت به رهبر و مرادش، حضرت امام خمینی (ره) به نمایش می‌گذارد.
محمد رضا شرفی خبوشان
 
بر فراز گلدسته‌ها
 
حالا انگار همه‌ی دوربین‌های دنیا دست فرشتگان خداست. سیّدمحمّد رفته روی یکی از گلدسته‌های نیمه‌ساز حرم امام(ره) و پلک‌هایش را گذاشته روی هم. یک جای خلوت برای اینکه چند لحظه بیارامد و توانی دوباره بگیرد. آنجا شاید سیّدمحمّد برای لحظه‌ای خوابش برده. شاید امام را به خواب دیده هیچ کس نمی داند. ولی همه می دانند که سیّدمحمّد این فرمانده ی بزرگی که در هشت سال جنگ با دشمن به جبهه‌ها جان داد، بزرگ‌ترین افتخارش را خادم بودن امام می‌دانست. سیّدمحمّد درحیات امام خادمش بود و حالا هم خادم حرم و زائران حرمش شده بود.

«شب بود که خبر فوت امام(ره) را به ما دادند. همه متأثر شده بودیم و عزادار بودیم. شهید صنیع‌خانی به ما دستور داد تا قبل از اینکه همه‌ی مردم مطلع شوند، اتوبوس، تریلی، آمبولانس و.. دور تا دور حرم امام(ره) ببریم. من مسئول آمبولانس‌ها بودم تا در موقع بحرانی به حال عزاداران رسیدگی کنیم.»
 «روزی که امام(ره) فوت کرد، ما قرار بود یک تعداد کانتینر از شهید رجایی و جاهای دیگر جمع بکنیم آنجا و آن دژ حفاظتی را درست بکنیم، محوطه را پوشش بدهیم که بشود امام(ره) را دفن کرد. از روز اوّلی که امام(ره) را دفن کردیم، بچّه‌ها همانجا ماندند. کانتینری را که گذاشتیم روی مزارش تا بیاییم کارهایش را انجام بدهیم، سیّدمحمّد چند روز بعدش گفت، جا درست کنیم چایی بدهیم دست مردم؛ ایستگاه صلواتی. چند تا دیگ آوردیم گذاشتیم آنجا و یک دانه چادر کشیدیم و داربست زدیم و خود بچه‌های ترابری آن کار را کردند. شروع کردیم به چایی دادن و کار کردن و کنارش. تو حرم کار می‌کردیم و کمک می‌کردیم. سیّدمحمّد خودش یکسره بالاسر کار بود. چایی درست می‌کردیم و خودش می ایستاد بالاسر چایی‌ها.»
«همه شوکه شدیم؛ همان شب وقتی اعلام کردند که امام(ره) در بیمارستان رحلت کردند، همه‌ی ما بسیج شدیم و یک ستادی را درست کردیم و سیّدمحمّد جزو اوّلین‌ها بود که در این ستاد حضور فعّالی داشت. جمعیت میلیونی که برای تشییع می‌آمدند، باید انتقال می‌دادیم و مکان را آماده می‌کردیم. شاید ظرف کمتر از چهل و هشت ساعت همه‌ی اینها را به همّت سیّدمحمّد صنیع خانی و همکاران و دوستانشان انجام دادیم.»
«سیّدمحمّد همان شب یک طرحی را داد، گفت، یک اتوبوس را بیاوریم سقفش را ببریم، یخچال رویش کار بگذاریم که پیکر حضرت امام(ره) را که می‌خواهند بگذارند آنجا برای تشییع، مردم عزاداری می‌خواهند بکنند، یک چیز مناسبی باشد. آن شب که همه در یک حالت عجیبی بودند ؛ گریه و شیون و زاری، سیّدمحمّد نمی‌دانم از کجا جدّش بهش کمک کرد که این طرح اتوبوس را داد. و ما این کار را انجام دادیم و از همان روز فعّالیت ترابری با رهبریّت سیّدمحمّد شروع شد. در ساخت و ساز حرم سیّدمحمّد شبانه‌روز حضور داشت. ترابری با پانصد نفر آدم حضور داشت.»

«سیّدمحمّد ما اگر به عشق امام(ره) نبود، چهل روز بی‌خوابی نمی‌کشید، همه‌ی افرادی که درگیر ساخت حرم بودند، همینطور بودند. من عکسی از برادرم دیدم؛ پشت وانتی که آهن می‌برد برای حرم، خوابش برده بود.»
«بعد از رحلت امام خمینی(ره) ما شبانه روز برای ساخت حرم کار می‌کردیم. تأمین تجهیزات حرم به عهده‌ی ترابری سپاه بود و سیّدمحمّد نقش ویژه‌ای در ساخت حرم امام(ره) انجام داد.»
«همینطور برای چهلم امام(ره) گنبدی که ساخته شده بود، عرضش از عرض کوچه‌‌ی انتهای مؤسّسه‌ی شهید رجایی، بیشتر بود. سیّدمحمّد آمد یک ابتکاری زد. نمی‌شد با هلی‌کوپتر بلند کنی، سنگین بود. آمد دو تا تریلی را چسباند به همدیگر. آمد گنبد را گذاشت روی این دو تا کفه‌ی تریلی. روی این دو تا کفه‌ی تریلی دو تا کانکس گذاشت. کانکس دوازده متری. فرض کنید دو تا تریلی کانتینر‌دار. روی این کانتینر گنبد را گذاشته بود و فراتر رفته بود از این دیوار کوچه و حدود پنج شش متر رفت بالا. رفت بالاتر از دیوارها.»
«ما در جابجایی گنبد حرم امام با سختی‌های زیادی روبرو شدیم. به دستور ایشان روی تریلی کانتینری گذاشتیم و گنبد را روی آن گذاشتیم سپس آن را از خیابان رجائیِ نازی‌آباد، به سمت بهشت زهرا بردیم.»


«حرم امام(ره) صفر تا صدش ما بودیم. وقتی حضرت امام به رحمت خدا رفتند، توی آن وضعیت، شب تا صبح بچه‌های ما با تریلی، کانتینر از پادگان‌های دور و بر می‌آوردند آنجا می‌چیدند که آن محوّطه را بتوانند حصار کنند که آن قبر را بتوانند آماده کنند. تمام شد و کانتینرها را دوباره جمع کردیم، دوباره کمپرسی‌ها آمدند، جاده سازی کنند و جدول می‌آوردیم و آسفالت می‌آوردیم. یک گنبد درست کرده بودند توی شهید رجایی، آن گنبد را بردیم آنجا نصبش کردیم. جرثقیل مال ما بود، کمرشکن مال ما بود، امّا نصب‌کننده‌اش خودشان بودند. گنبد را هم کانتینر گذاشتیم و ارتفاعش آمد بالا و رد شد. سیّدمحمّد آنجا خادم امام(ره) شده بود. آنجا با آقای انصاریان ارتباط داشت و دفتری زدیم آنجا و شب‌ها هم می‌رفتیم آنجا. ایستگاه صلواتی زده بودیم آنجا. همه‌ی پرسنل آمده بودند؛ داوطلبانه چایی می‌دادیم، شربت می‌دادیم.»
«توی حرم که بودیم، بچه‌ها آمدند گفتند، قیاسی یک پسره هست با یک دختره، سه بار این کلوچه را می‌آمدند می‌گرفتند. ما رفتیم به حاجی گفتیم. گفت، برو ببین کجا می‌رود. دیدم رفت پشت یک سوله بود و یک حوض دیدیم یک خانواده نشستند، دیدیم این کلوچه‌ها شام‌اشان است. گفتم، حاجی اینطوری‌است. گفت نفهمد زنش، مرد خانواده را بگو بیاید کانکس. آمد و گفت من کارگر این میدان طیب بودم، بار افتاد روی کمرم. کمرم شکست و عمل کردم و دیگر نمی‌توانم کار کنم و می‌آییم اینجا شب‌ها یک چیزی گیرمان می‌آید می‌خوریم. درآمدی نداریم. حاجی دست و بالش را بند کرد توی حرم و بعد یکی را فرستاد گفت، برو ببین خانه‌اش چطور است و رفت دید گفت نیم متر سقف ندارد خانه‌اش. مشمّع کشیدند. حاجی پول جمع کرد خانه‌اش را هم تعمیر کرد. و برای چهارتا دخترهاش، چادر تهیه کرد.»
«یک برنامه‌ای بود که حرم را چراغانی می‌کردیم، یک روزی گلدسته را زدیم، روز آخر بود. چراغانی کردیم؛‌ خیلی قشنگ. دیگر دم صبح بود و هوا هم خیلی سرد بود آن بالا. ما به‌ش گفتیم، بابا یخ کردیم سیّد بیا برویم پایین. گفت به نظرت چقدر لامپ زدیم اینجا؟ گفتم والّا یک چیزی حدود شش هفت هزار تا لامپ رفته بالا قربون شکلت، بس است دیگر هی می‌گی بکشید بکشید، خسته شدند اینها داریم یخ می‌زنیم. گفت، ببین داش عباس! یک دونه‌ش را به ما آن دنیا بدهند بس است برایمان.»
« فرزندم چهل شبانه‌روز، بعد از رحلت امام(ره) در حرم ایشان ماند و بنای ساختمان حرم مطهر را آماده کرد. پس از آن هم برای ما معلوم بود که بعد از رحلت امام دیگر دنیا را نمی‌خواهد و دائم در دعاهایش طلب شهادت می‌کرد.»
«سیّدمحمّد در ساخت حرم و حسینیه‌ی امام خمینی(ره) زحمت زیادی کشید. هر سال در سالگرد رحلت امام(ره) مسئولیت ایستگاه‌های صلواتی را به عهده می‌گرفت. همیشه می‌گفت، خدمت به زوّار امام وظیفه‌ی من است.»
«سیّدمحمّد می‌گفت، یک روز من توجّه کردم، دیدم یک هفته است من نخوابیدم. اصلاً نمی‌دانستم ساعت کاری یعنی چی؟ صبح است، عصر است، یا شب است. حتّی بعضی وقت‌ها یادم می‌رفت غذا بخورم. دوستان تذکر می‌دادند که سیّد غذا نخوردی، یک چیزی بخور مریض نشوی. می‌گفت، یک روز تصمیم گرفتم که استراحت بکنم. یک جرثقیل خیلی بزرگی بود، بالای سر یکی از این مناره‌های مرقد امام(ره) آماده بود. من سوار یکی از مرکبای جرثقیل شدم و گفتم برو روی منار. وقتی رفت روی منار، پیاده شدم نوک منار و یک دانه پتو هم با خودم برده بودم. فقط برای اینکه کسی دستش به من نرسد و من بتوانم چند ساعتی بخوابم، رفتم روی آن منار و گرفتم یک چند ساعتی خوابیدم.» 
«برای ساخت خط راه‌آهن مشهد سرخس. سیّدمحمّد نقش اساسی داشت توی آن کار. یا ساخت حرم امام(ره) که از زمان فوت امام(ره) سیّدمحمّد پای کار اصلی بود تا روز آخرش که حاج احمدآقا فرزند بزرگوار امام، وقتی سیّدمحمّد می‌خواست برود برای درمان، به او گفته بود، برای تو دعا نمی‌کنم، برای خودم دعا می‌کنم که تو بروی سالم برگردی، اینکار را تمام کنی.»
«یکی از وصیت‌هاش به من این بود که گفت، زرنگی‌ات، گردن‌کلفتی و قلدری‌ات را بگذار برای اینکه من شهید شدم. اگر من شهید شدم، حاج احمدآقا به من قول داده، گفته یک جا توی حرم بهت می‌دهم. حاج احمد آقا حالا مرحوم شده. من را اگر گفتند، جا نیست، توی همین باغچه امانت دفن کنید؛ پیش امام.
وقتی سیّدمحمّد شهید شد، آقای علیزاده آمدند آنجا و رفتند داخل و ما حالمان بد شده بود و داشتیم گریه می‌کردیم. آقای علیزاده به من گفت عیب ندارد روحش شاد، همه می‌رویم. ناراحت نشوید. گفتم، از این ناراحتم که به سیّدمحمّد یک قولی دادم، ماندم توی این قول، چکار کنم؟ گفت چه قولی؟ گفتم جریان وصیت را. گفت، همین الان داریم می‌رویم پیش آقای انصاری، آقای تهرانی را می‌برم تا صبح نقشه‌اش را می‌کشیم. توی باغچه چرا؟ می‌بریمش آنجا. تا صبح برنامه را چیدند و سیّدمحمّد اوّلین نفری شد که در حرم امام(ره) جلوی پای زوّار امام(ره) دفن شد.»
 
 


کد مطلب: 227

آدرس مطلب: https://www.naziabadiha.com/note/227/مردی-همه

نازی آبادی ها
  https://www.naziabadiha.com